راسخي لنگرودي

ساخت وبلاگ
در زمان‌‌های گذشته چاپ و چاپخانه نبود؛ کتاب‌‌ها به صورت نسخه‌‌های خطی تکثیر می‌‌شد؛ آنهم از چند نسخه تجاوز نمی‌‌کرد. نسخه‌‌هایی محدود در اینجا و آنجا که اگر به خوبی مراقبت نمی‌‌شد برای همیشه نیست و نابود می‌‌شد.در زمان‌‌های گذشته چاپ و چاپخانه نبود؛ کتاب‌‌ها به صورت نسخه‌‌های خطی تکثیر می‌‌شد؛ آنهم از چند نسخه تجاوز نمی‌‌کرد. نسخه‌‌هایی محدود در اینجا و آنجا که اگر به خوبی مراقبت نمی‌‌شد برای همیشه نیست و نابود می‌‌شد. مانند امروزه نبود که کتابی به برکت وجود کاغذ و صنعت پیشرفته چاپ تولید انبوه گردد و در کمترین زمان ممکن در صدها یا هزاران نسخه چاپ شده و به آسانی در اختیار اهلش قرار گیرد. در آن روزگار هر یک از آن نسخه‌‌های محدود حکم کیمیایی را داشت که در اختیار افرادی علاقمند قرار می‌‌گرفت و گاه در میان عده‌‌ای خواهان دست به دست می-گشت. از اینرو حفظ کتاب‌‌ها چندان کار راحت و ساده‌‌ای نبود. با کمترین سهل‌‌انگاری جهانی از بین می‌‌رفت و از دیدگان پنهان می‌‌شد. لذا برای حفظ آنها دست‌‌اندرکاران امر کتابداری باید تدابیری می-اندیشیدند و مقررات سختی را اعمال می‌‌کردند. نقل است در قرون وسطی در کتابخانه‌‌های اروپا برای مراقبت از منابع، نسخه‌‌های خطی را به زنجیر می‌کشیدند و در قبال امانت آنها، اشیای گرانبهایی را به عنوان ودیعه می‌گرفتند. با این حال حوادث کار خود را می‌‌کرد و اینچنبن سرمایه‌‌هایی را از آیندگان می‌‌گرفت. حال بگذریم از کتاب-هایی که در مرحله دستنوشته بود و هنوز این امکان را عملا نیافته بود که در چندین نسخه دستنویس تکثیر گردد و در اختیار این و آن قرار گیرد. کافی بود هر یک از این میراث‌‌های فرهنگی در صرصر حوادث و نوائب زمان دستخوش بلیه‌‌ای شود؛ شوربختانه ره به فنا می‌‌سپرد و آی راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 51 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 12:35

احمد راسخی لنگرودیخبر بس کوتاه بود. آنچنان کوتاه که کم مانده بود نبینمش، اما آنچنان سنگین که یک آن پشتم لرزید: «پایان فعالیت کاری انتشارات هاشمی»!خبر بس کوتاه بود. آنچنان کوتاه که کم مانده بود نبینمش، اما آنچنان سنگین که یک آن پشتم لرزید: «پایان فعالیت کاری انتشارات هاشمی»! و این یعنی «هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش»! همان درد جانکاه و هرگز از یادنرفتنی. همان قصه دراز و تلخ و همیشگی؛ هزار درد و دریغ؛ دیروز کتابفروشی «مروارید» و امروز «هاشمی» و فردا «.... »!وقتی چشمم به آن بَنِر قامت بسته در جلوی کتابفروش هاشمی افتاد در جا خشکم زد. اندوه سراسر وجودم را فراگرفت. این شکسته بد حال چیزی نمانده بود که قالب تهی کند. بس هولناک بود این خبر. بس سهمگین بود این واژه لعنتی «پایان» که بر آغاز این خبر، غاصبانه نشسته بود و چنگ بر دل عاشقان می‌‌انداخت. از خود می‌‌پرسم این سلسله «پایان»ها کی پایان خواهد یافت؟! کی می‌‌توان از دست این حدیث جان‌‌گیر و جان‌‌ستان «پایان»‌‌ها که سال‌‌هاست چون بختک بر تن رنجور این جلوه‌‌گاه‌‌های قلم نشسته است خیال خود را آسود و لختی آرام گرفت؟!آن رفاقت سی ساله‌‌ام با این یار مهربان به این راحتی از هم گسست! اطرافیان خیلی راحت می‌‌گویند این تراژدی قابل پیش‌‌بینی بود، جز این هم تصور نمی‌‌رفت، باید از این پس در انتظار ریختن دیوار یارهای مهربان دیگر هم بود! عجب! اصلا باورم نمی‌‌شود. نباید هم باور کنم. چگونه می‌‌توان باور کرد نبودن این سرو بلند را از این پس؟! راستی، این جلوه‌‌گاه قلم نیز به عدم پیوست؟! یعنی دیگر سراغ این موجود سرشار از منابع ذهنی را باید در موزه تاریخ گرفت؟! آخه، روزگاری سایه بلندش کتاب‌‌دوستان حوالی میدان ولیعصر را پناهگاه بود. ذهن‌‌های عطشان را سیراب م راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 57 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 20:34

مجمعالجزوات!احمد راسخی لنگرودیروزنامه اطلاعات- دوشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۲احمد آرام، این نویسنده و مترجم پرکار در کتاب «گوهر عمر» که گفتگویی است با پرویز سیار، نقل می‌کند: آن زمان که دانش‌آموز مدرسه دارالفنون بوده، کتاب درسی به این معنا که امروزه در مدارس و دانشگاه‌ها رسم است نبود. در آن زمان غیر از کتاب فارسی «فوایدالادب» دستور زبان فارسی به قلم میرزا عبدالعظیم‌خان قریب و یکی دو کتاب دیگر، اصلا کتاب درسی در دارالفنون وجود نداشت. فقر کتاب درسی بود؛ یعنی مدرسه بود، معلم و شاگرد بود، کلاس درس هم بود، اما یکی از عناصر مهم در نظام آموزشی یعنی کتاب درسی نبود! همان عنصری که بدون آن، درس خواندن در مقاطع دبستان و دبیرستان برای دانش‌آموزان امروزی ناممکن می‌آید.حالا آن دوره را مقایسه کنید با این دوره که هنوز کلاس‌های مدرسه در اول مهرماه تشکیل نشده، از پیش کتاب‌های درسی در دسترس دانش‌آموزان قرار می‌گیرد.و بگذریم از اینکه در پایان سال پس از تمام شدن آخرین امتحان، عده‌ای از دانش‌آموزان گریزان از درس و تکلیف و مدرسه، آئین انتقام از کتاب‌های درسی را با یک لگد زیر آنها در کوچه و خیابان به جا می‌آورند!در آن روزگار به علت فقد کتاب‌های درسی، هر معلمی به شاگردان جزوه می‌گفت و دانش‌آموزان نیز موظف بودند جزوه معلم را با سرعت زیاد رونویسی کنند تا مثل دیکته در واژه یا عبارتی عقب نمانند. درنتیجه، دانش‌آموزان در کلاس درس دائم در حال جزوه نوشتن بودند. به طوری که «هر معلمی که می‌آمد، یک کار اساسی‌اش این بود که بگوید و ما هم بنویسیم.» در چنین وضعیتی معلوم نبود دیگر چقدر وقت برای درس دادن می‌ماند. این شیوه در سال بعد و سالهای بعد عینا با دانش‌آموزان دیگر نیز تکرار می‌شد. تصور کنید دانش‌آموز امروزی بخواهد در یک رو راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 50 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 20:34

احمد راسخی لنگرودیچقدر دیدنی است در داخل قطار شهری میان آن‌همه مسافر کسی پیدا شود، نشسته یا ایستاده، در حال کتاب ‌خواندن باشد. از این نظر می‌گویم که متاسفانه اینروزها کتابخوانی در چنین جاهایی یک پدیده نادر و استثنایی می‌آید؛ اگر نگویم فوق‌العاده استثنایی. همیشه همین استثناء بودن است که به چشم می‌آید و چشم‌ها را خیره خود می‌کند. مثلا شما را توجه می‌دهم به این آقا؛ شخص شخیصی که در یکی از واگن‌های قطار در حال حاضر کنارم نشسته است. چهل و پنج شش ساله به نظر می‌آید. در چند ایستگاهی که تا کنون پشت سر گذاشته‌ایم سرش مدام توی کتاب است و بی‌اعتناء به اطراف یک ریز کتاب می‌خواند. اصلا ندیدم سرش را بالا بیاورد و یا به چپ و راست متمایل گرداند و کنجکاوانه نگاهی کوتاه و بلند به مسافران بیندازد. همین‌طور چشمش متمرکز است به سطرهای ردیف شده در صفحات کتاب. حتی کمترین توجه‌ای هم به صدای فروشندگان دوره‌گرد در قطار که قطاری می‌آیند و قطاری می‌روند ندارد. تلفن همراهش هم که یک بار زنگ ‌خورد، بی‌اعتناء از کنارش ‌گذشت. در سکوت کار خودش را می‌کند. چندان که صدای تلپ و تلوپ قطار در صدای سکوت او گم است! به گمانم کمی هم تندخوان نشان می‌دهد. در هر دو سه دقیقه، دو صفحه کتاب می‌خواند. این را از ورق زدن‌هایش فهمیدم. تا اینجای کار هفت هشت صفحه‌ای خوانده است. خیلی دلم می‌خواهد بفهمم چه کتابی می-خواند. آن چه کتابی است که اینقدر او را در اینجا غرق در خواندن کرده است؛ یک کتاب رمان است یا یک داستان جذاب پلیسی یا یک کتاب تاریخی و یا ... . کتاب را لای یک روزنامه کرده بود. طوری که جلدش دیده نمی‌شد. از شما چه پنهان، اول فکر می‌کردم روزنامه می‌خواند. او به این وسیله کتاب را از دیگران پنهان کرده بود. گویا می‌خواست این عبار راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 20:34